روزي پلنگي وحشي به دهكده حمله كرده بود
شیخ همراه چندی از مریدان براي شكار پلنگ به جنگل اطراف دهكده رفتند
شیخ چوب دستیه محکمی در دست گرفته بود و پشت سره مریدان حرکت میکرد و هر از چندی فریاد میزد شلنگ شلنگ
و مریدان خشتک های خویش را جمع میکردند و حالت آماده باش میگرفتن
اما پلنگ خودش را نشان نمي داد و دائم از تله مریدان مي گريخت. سرانجام هوا تاريك شد ، مریدان و شیخ در کنار هم خوابیده بودند دور آتش
یکی از مریدان با تاریکی شدن هوا بسیار وحشت کرد و از ترس داخل خودش ریخت و فریاد زد این پلنگ طلسم شده است و او همه ما رو خواهد خوردندی و با گفتن این حرف خود بسیار تعجب کرد و به یک باره افسار پاره کرد و از درختی بالا رفت و به میمون تبدیل شد
و ترس شدیدی بر مریدان تسلط یافته بود
شیخ که خود بسیار ترسیده بود بر خشتک خویش مسلط شد و گفت
نترسید امشب پلنگ خودش را به ما نشان خواهد داد و برای شکست او باید شکست نخوریم
مریدی از میان پرسید چگونه شکست نخوریم
شیخ پاسخ داد : نمیدانم
و سپس شیخ اندکی سره مرید کنار خود را خاراند و فکری به ذهنش رسید و گفت من نقشه ایی دارم
مریدان دور شیخ جمع شدن ، شیخ گفت من از روستا دو نارنجک با خویش آوردم
مریدی گفت ببینم ، شیخ نارنجک را به او داد نارنجک از دستش به زمین افتاد و نیمی از مریدان به پشکل تبدیل شدن
و مریدان مجدد دور شیخ جمع شدن
شیخ گفت من یک نارنجک از روستا اوردم و نقشه این است هر کدام به گوشه ایی میروید و به محض دیدن پلنگ فریاد میزنید و من نارنجک را به سمت آنجا پرتاب میکنم
هنوز حرفه شیخ تمام نشده بود که پلنگ قرّشی کرد و به یکی از مریدان حمله کرد و از او خشتک های پاره پاره بر جای نهاد و مریدان پرسیدن شیخ ما که نارنجک نداریم چه کنیم ، شیخ جواب داد بزنیدش
و مریدان هم شروع به زدن مرید گرفتار در چنگال پلنگ کردند و تعدادی نیز با چوب همدیگر را میزدند و سرانجام در اثر انفجار نارنجک تعدادی از مریدان به همراه پلنگ از پادرآمدند و به چوسفیل تبدیل شدند
يكي از مریدان که نیم سوخته بود از شیخ پرسيد
چه چيزي باعث شد شما رخ نمايي پلنگ را پيش بيني كنيد؟
در حالي كه شب هاي قبل چنين چيزي نمي گفتيد!؟
شیخ گفت
آن مریدی که از ترس افسار پاره کرد و گفت پلنگ جادوییه رو یادته ؟؟
مرید گفت آری
شیخ ادامه داد ترس و عقیده ی جادویی بودن پلنگ باعث شد که پلنگ مغرور شود و خود را ظاهر نماید ولی اگر میدانست که من همراه خود نارنجک از روستا آورده ام هرگز خود را نشان نمیداد
مرید به فرط شنیدن این حکمت به توالت فرنگی تبدیل شد
روزی مریدی از بازار عطرفروشان میگذشت
ناگهان موتورش جام کرد و بر زمین افتاد و بیهوش شد
مردم دور او جمع شدند و هر کسی چیزی میگفت
یکی میگفت زنگ بزنیم صد و بیست و پنج
یکی میگفت بزا فیلم بگیرم و در شبکه های مجازی پخش کنم
تعدادی پول ریختن براش
یکی میگفت دست بش نزنید شاید بمیره بیوفته گردن ما
همه برای درمان او تلاش میکردند
یکی نبض او را میگرفت ، یکی دستش را میمالید ، یکی کاه گِلِ تر جلو بینی او میگرفت ، یکی لباس او را در میآورد تا حالش بهتر شود دیگری گلاب بر صورت آن مرید بیهوش میپاشید و یکی دیگر دره گوش او فحش ناموسی میداد بلکه به هوش بیاید و یکی از میان دزدی بود و جیب او را خالی میکرد تا از وزن او کم کند
اما این درمانها هیچ سودی نداشت ، مردم همچنان جمع بودند هرکسی چیزی میگفت . یکی دهانش را بو میکرد تا ببیند آیا او شراب یا بنگ یا حشیش خورده است؟
حال مرید بدتر و بدتر میشد و تا ظهر او بیهوش افتاده بود . همه درمانده بودند . تا اینکه از میان جمعیت فردی به سرعت خبر را به شیخ رساند و چون سرعت فرد بالا بود تا مقصد خشتکی برایش باقی نمانده بود ؛ شیخ فردی دانا و زیرکی بود او فهمید که چرا مریدش در بازار عطاران بیهوش شده است ، با خود گفت: من درد او را میدانم، مرید من دباغ است و کارش پاک کردن پوست حیوانات از مدفوع و کثافات است
او به بوی بد عادت کرده و لایههای مغزش پر از بوی سرگین و مدفوع است
خود را همچون بوقلمون به جمعیت رساند ، رو به مردم کرد و گفت کوچه بقلی نذری میدن !!! ؛ جمعیت بسیاری افسار پاره کردند و به کوچه بقلی روانه شدند
شیخ کنار مریدش نشست و چون دوست نداشت که از آن پس کسی مریدش را بخاطر عادت به بوی بد و ناخوش مسخره کند
در سر نقشه ایی پروراند ، سره مرید را به آرامی روی خشتک خویش نهاد و به جمعیتی که مشاهده میکردند گفت عایا کسی بندری بلده برقصه ؟؟
از میان جمعیت یک نفر داوطلب شد و شروع به بندری رقصیدن کرد
شیخ با زیرکی از سر و صدای ایجاد شده استفاده کرد و گوزی از خود بدر کرد و چون مرید سرش روی خشتکه شیخ بود بوی گوز در مغز و روان مرید پیچید
چند لحظه گذشت و مرید دباغ بهوش آمد ، مردم تعجب کردند وگفتند این شیخ جادوگر است . در گوش این مریض رمز و جادو خواند و او را درمان کرد
سپس مرید دباغ بلند شد و چند قدمی راه رفت و تاثیر گوزه شیخ از بین رفت و دوباره بیهوش شد
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
هیچ گاه از کمک به دیگران دریغ نکنید ، شاید گوزی نجات بخش باشد